نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

آهويي دارم خوشگله

ديروز وقتي رسيدم خونه مامان جون پري، شاد و خندون دويدي به سمتم و از دستم كيسه اي كه توش پفيلا بود رو كشيدي و گفتي به به ... با همون لحن قشنگ هميشگي، صورتم رو هم نگاه نكردي كه سلام كني، بعد كه پشت سرت وارد سالن شدم برگشتي و با خوشحالي گفتي دَلام يعني سلام، از همون سلام هاي كشدار و ريتميك. ... مامان باز بوكنيم ... مامان باز بوكنيم ... مامان جون داشت بهت سوپ مي داد اما خوب چاره اي نداشتم بايد بسته پفيلا رو باز مي كردم چون دو تا هم بود تند و تند به منم مي گفتي مام بخور ... مام بخور ... توما يعني اينكه اون يكي مال شماست، بخور .... (واژه شما رو براي عروسكاتم استفاده مي كني). مامان جون تعريف كرد كه حدود دو ساعتي خوابيدي، آخه از صبح اصلا نخوابيده بو...
30 آبان 1390

بلاد كفر

ديروز وقتي كنار خيابون البته جايي كه تابلوي ايستگاه اتوبوس داشت منتظر اتوبوس ايستاده بودم يك خانومي رو ديدم كه از كنار ماشين ها اما توي همون خيابون شلوغ با ويلچرش حركت مي كرد، با ديدنش ناخودآگاه ياد روزهايي افتادم كه در بلاد كفر گذرونده بودم، روزهايي كه بخشي از خاطرات زندگيم رو ساخته. البته شايد اين يادآوري خاطرات بيشتر به دليل ويلچرش بود كه برقي بود. يك لحظه توجهم جلب شد كه انگار توي ساخت و سازهاي زندگي هيچ كي يادش به اين بنده خداها نبوده (گرچه بعضي جاها به نظر مياد كسي يادش به سالم ها هم نبوده) ... اون روزها، همون روزهاي بلاد كفر رو ميگم، چون مسير رفت و آمدم از يك مدرسه معلولين مي گذشت به اين بچه ها زياد برخورد مي كردم. ويلچرها د...
29 آبان 1390

باران خيالي

چند باري دايي علي وقتي خونه مامان جون بودي سر سفره موقع غذا خوردن يا موقع آب خوردن با يه باران خيالي حرف زده بود و مثلاً گفته بود باران آب بخور، نريز روي لباست ... شما هم اغلب كارهايي كه ميخواي انجام بدي رو اول يه دور به صورت امر و نهي به باران ميگي يا اينكه براش سناريو رو با لحن آهنگين وصف مي كني و توضيح ميدي و خلاصه توي عالم خودت با اون باران خيالي عالمي داري كه من و بقيه گاهي مات و مبهوت مي مونيم؛ به خصوص وقتي باران كوچولوي خيالي رو دعوا مي كني يا هشدار مي دي كه اطره (يعني خطره) ... اگه جايي از تن خودت، باران يا من يا حتي نانسي عروسكت بيرون از لباس باشه تند و تند ميگي كه ايشته بوپوش  يا بيبند يعني زشته و بپوشون خودت رو، حتي خانمهايي...
25 آبان 1390

نانوشته ها

اين روزها به سرعت داري توي صحبت كردن پيشرفت مي كني، يعني در واقع به طرز عجيب و خيلي مشهودي از وقتي وارد هفده ماهگي شدي حرف زدنت پيشرفت كرده و روز به روز با شيرين زبونيهات دل مامان و بابا و بقيه رو آب مي كني ... بابا كه از راه ميرسه تند و تند ميگي بابا عبض يعني بابا لباسات رو عوض كن همچينم ابروهاتو در هم ميكشي انگار اصلا از اون وضعيت بابا خوشحال نيستي، در واقع هم خوشحال نيستي و مي خواي بابا زودتر عبض كنه و بياد باهات بازي كنه و دگاشي بتشه و داداش بتشه .... بابا پمان بزنه دردن، اين كار هم بعد از عوض كردن لباس بايد انجام بشه يعني بابا به گردنش پماد بزنه ( گردن بابا مدتيه دچار حساسيت شده ) صبح كه بابا از خواب بيدار ميشه دستش رو ميذاره به پيشونيش...
17 آبان 1390

مهمان افتخاري

روز چهارشنبه بيستم مهر ماه كه روز بزرگداشت حافظ هم بود، من و بابايي دعوت شديم كه تعدادي از مهموناي اداره رو براي بازديد از تخت جمشيد و يه كمي گشت و گذار همراهي كنيم، البته من خيلي دلم نمي خواست برم چون هم كلي كار سرم ريخته بود و هم شما نازگلك كمي سرماخورده بودي، اما بابا گفت چون اون تيم يه خانوم همراهشونه بهتره منم برم كه اون طفلي تنها نباشه، خلاصه قرار شد بريم و چون كار تا بعد از ظهر طول مي كشيد من زودتر اومدم خونه كه تو رو هم حاضر كنم و با خودمون ببريم، خيلي جالب بود كه مثل هميشه غريبه ها رو اول با ترديد نگاه كردي اما يه كمي كه گذشت از اونجا كه همه حالت رسمي داشتن و سعي مي كردن اين حالت رو حفظ هم بكنن و به همين دليل با تو سر به سري نم...
24 مهر 1390

روز جهاني كودك

روز جهاني كودك به همه كودكان كه فرشته هاي روي زمين هستند مبارك باشه، دختر قشنگم اين روز بر تو هم مبارك باشه نازنينم به اميد روزي كه هيچ كودكي مورد ظلم و ستم قرار نگيره، هيچ كودكي مورد بي عدالتي زمانه قرار نگيره  راستي قبل از اينكه تو بيايي من روز كودك رو به بابايي تبريك مي گفتم كلي با هم مي خنديديم، آخه يادمه خيلي هم بزرگ بوديم و مامان بهمون روز كودك رو تبريك مي گفت ... ...
16 مهر 1390
1